نی نینی نی، تا این لحظه: 9 سال و 10 روز سن داره

نفسه مامان بابا

پسر من خیلییی دوست دارم

پسرم آرتین جونم  مامان نمیدونی چقدر دلم ضعف میره واست و اصلا فکر نمیکردم که انقدر بهت علاقه مند بشم انقدر قربون صدقت میرم که حد نداره  روزای خیلی خوبی رو میگذرونم و توام خدا رو شکر اذیت نمیکنی و بیشتر میخوابی  خیلییی شبیه بابا حسینی و من از این بابت خیلییی خوشحالم  روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم که تورو داده بهم  البته 2روز اول حال خوبی نداشتم و مدام با گریه تو منم گریه می کردم اما الان دیگه نه! خیلی بچه آروم و صبوری هستی روز چهارم که برای تست غربالگری بردیمت از کف پات که خون گرفتن اصلا آخ هم نگفتی و بابا تعجب کرد و به اون خانومه گفت چرا گریه نکرد؟!اونم خندید و گفت دوست دارید گریه کنه؟!!!گفت بچه قویه! از...
13 ارديبهشت 1394

خاطره زایمان

همونطور که گفتم رفتیم بیمارستان واسه زایمان من در شرف سکته کردن بودم و تو دلم میگفتم عجب غلطی کردم منو چه به بچه دار شدن!!! خلاصه ساعت 8:45 بود که سون رو واسم گذاشتن و لباسام رو تنم کردن و منو راهی اتاق عمل کردن!!دلم می خواست حسین هم باهام بیاد تو اتاق عمل حیف که نمیذاشتن!! بالاخره بعد از خدافظی با مامان و بابا و مامان حسین با ویلچر به سمت اتاق عمل رفتیم و از جلوی در اتاق با حسینم خدافظی کردم از اونجا برردنم رو یه تخت خوابوندن! اونجا یه عالمه اتاق عمل های مختلف بود که من رو بردن تو یه کدوم از اتاقا.داشتم می مردم از ترس اما یه خانومی اونجا بود که خیلی باهام صحبت کرد و آرامش داد بهم و کل جریان عملرو واسم توضیح داد و همش دستای منو تو دس...
13 ارديبهشت 1394

پسر قشنگم تولدت مبارک

سلام سلام 100 تا سلام نمیدونم از کجا شروع کنم!! اولا اینکه شب قبل از اینکه برم بیمارستان واسه زایمان کلی مطلب نوشتم تو نی نی وبلاگ اما نمیدونم چرا ثبت نشده!! دوشنبه 7 اردیبهشت ساعت 6:30  رفتیم بیمارستان از یه طرف ترس داشتم از اتاق عمل از یه طرفم ذوق داشتم  خلاصه واسه پرونده تشکیل دادن و مشاوره با بابا حسین رفتیم  ساعت 8:30 اماده برای عمل بودم یعنی سون رو گذاشته بودن و لباسای مخصوصم رو هم پوشیده بودم وقتی نشستم رو ویلچر ترس همه وجودمو گرفت بابا حسین سعی می کرد خیلییی آرومم کنه و باهام حرف بزنه مامانی هم که همش گریه میکرد  راه افتادیم به سمت اتاق عمل بابا حسین تا جلوی در اصلی اتاق اومد اما بعدش دیگه نذاشتن... خد...
11 ارديبهشت 1394

دیگه چیزی نمونده تا بیای پیشم...

بازم سلام اوضاع همچنان به همون شکل ادامه داره از یه طرف هم پیش خودم که فکر می کنم دلم واسه این روزا خیلی تنگ میشه... واسه تکونای زیادت... واسه خیلیییی چیزا.... خیلی این دوران رو دوست داشتم فردا که 5 شنبه ست باید بریم زایشگاه بیمارستان پیامبران واسه تست هایی که دکتر گفته انجام بدم تا ببینه شما الان تو چه وضعیتی هستی و آماده تولد هستی یا نه!! که امید وارم آماده باشی شنبه هم باید برم پیش دکی که سونو رو نشون بدم و اگه شما آماده ورود بودی تاریخ عمل رو بندازیم واسه 2شنبه اینم بگم که دل دردام کم و بیش شروع شده و گاه و بی گاه زیر دلم درد می گیره و نفسم رو می بره!! اما همه اینا فدای یه تار موی شما فدایی داری پسرم فدایییی...
2 ارديبهشت 1394
1